یک روایت از برادرم که در قطعه خاص فاریاب وظیفه اجرا می کرد برای شما بازگو می کنم که نشان می دهد خدمات مارشال دوستم باعث محبوب شدنش گردیده باشد.
برادرم که سرباز قطعه خاص بود گفت: «ما در ولسوالی غورماچ در محاصره کلی دشمن قرار گرفته بودیم حتی بعضی از همسنگران ما با خانواده هایشان توسط تماس تلفنی خدا حافظی کرده بود مارشال دوستم آن زمان جنرال بود تا هنوز رتبه مارشالی نگرفته بود در جوزجان بود برای ما نیروی کمکی فرستاد و دشمن را به عقب راند وقتی نیرو های مارشال صاحب وارد قرارگاه ما شد دور از تصور ما بود. دیدیم که خود مارشال صاحب اولین کسی بود که وارد شد ما از ایشان پرسیدیم جنرال صاحب شما و اینجا چرا خود را به خطر انداختید.»
معاون نخست ریاست جمهوری به کمک چند سرباز بی واسطه امده بود، اگر واسطه می داشتیم در خط نبرد فاریاب ما را روان نمی کردند. اشک شوق از چشمان ما سرازیر می شد و جنرال صاحب می گفت شما فرزندان صادق این خاک هستید من تا زنده هستم شما را تنها نمی گذارم بلاخره طالبان خبر شدند که در همین قرارگاه خود جنرال دوستم آمده است آنها نیز نیرو های کمکی شان را خواستند حملات خود را شدت دادند تا جنرال دوستم را از بین ببرند. آنها یک قرار گاه را زیر باران گلوله های هاوان قرار دادند آنقدر جاسوس آنها دقیق گزارش می داد که در یک لحظه مارشال صاحب در صحن قرار گاه ایستاد بود بلافاصفه پس از 30 ثانیه که مارشال صاحب داخل اطاق شد دقیقا در جایی که ایستاد بود گلوله هاوان اصابت کرد. بیست دقیقه بعدش یک چرخبال فدایی مارشال صاحب زیر بارانی از گلوله ها در نزدیکی ما نشست کرد و بعد از 40 یا 50 ثانیه پرواز کرد. مورال تمام سربازان زیر صفر شد. دشمن چنان حمله می کرد چون تصمیم قاطع گرفتند که مارشال دوستم که آن زمان جنرال بود را باید بکشند.
چرخبال بالا شد روحیه ها ضرب در صفر شد همگی گفتند در همین پرواز جنرال دوستم رفت همگی نا امید شده بودیم مجال سر خاریدن نداشتیم و منتظر بودیم که چند دقیقه یا چند ساعت بعد مرگ ما حتمی است شایعه میان سربازان پخش شد که جنرال صاحب رفت همگی منتظر مرگ بودیم.
یک وقت دیدیم در سایه روشنایی باران گلوله ها سایه ی یک مرد بزرگ در حال قدم زدن میان سنگر های ارتباطی سربازان دیده می شود. دست خود را به شانه همسنگرم گذاشت و گفت:« بچم آفرین خوب تخنیکی جنگ می کنی و یک گپ را بفامین که شما دقیقا مثل فرزندانم هستید مه اولاد های خوده دم مرمی دشمن تنها ایلا نمی کنم تا که زنده هستم کسی تار موی تانه کم نمیتانه.»
این سخنان جنرال دوستم در سنگر بود همگی فهمیدیم که جنرال دوستم نرفته است چرخبال نشست کرده بود از جنرال تقاضا کرده بود که باید برود دیگر راه نجات نیست خلبان هم با صد جان فشانی چرخبال را به زمین نشاند جنرال دوستم به جواب گفته بود مه از دشمن فرار نمی کنم و سربازان خوده تنها ایلا نمیکنم هلیکوپتر را بگو که پرواز کند به جای امن برود.
این بود یک گوشه از فداکاری های مارشال صاحب. در ادامه گفت فردای همان شب از حالت دفاعی بیرون شدیم به حالت تهاجمی قرار گرفتیم از دشمن تلفات سنگین گرفتیم و ساحه را پاکسازی کردیم.
مارشال محبوب نباشد پس کی محبوب باشد؟
خداداد ابراهیمی