نیلاب دختر چهارده ساله ای که دو لک افغانی معامله شد
نمیشود نامش را تصمیم برای ازدواج گذاشت، بل باید گفت که همه حرفها برای معامله نیلاب (اسم مستعار) ۱۴ ساله در بدل دو لک افغانی نهایی شده است. التماسهای نیلاب فایدهای ندارد. کسی نه صدای او را میشنود و نه دلش به حال آنهمه کودکیهای خاکستر شده در میان ازدواج اجباری میسوزد. زخمی که به قلب او وارد شده، عمیقتر از تمام زخمهایی است که در جان او خودنمایی میکند.
آستینش را بالا میکشد، دستان ظریف و گندمگونش پر است از آثار جراحتهای قدیمی. فقط جای زخمها نیست، استخوان دستش نیز کج شده است، گویا قبلاً دچار شکستهگی شده و در همان حالت استخوانها به هم جوش خورده باشد. میگوید: «یادآور همو روزهایی اس که به جای صبحانه و نان چاشت، فقط لت میخوردم. معلومدار اس که تا آخر عمر یادم نمیره، چون هر ثانیه پیش چشمم اس و مره زجر میته.»
دو سال از آن روزها گذشته و حالا نیلاب ۱۶ ساله شده است؛ دختری که از کودکی آرزوی مکتب داشت و حالا پس از دو سال اقامت در خانه امن در کابل، به تازهگی مکتب را آغاز کرده است. خشونت در خانه نیلاب داستان یک روز و دو روز نبوده، بلکه خاطرات دوران کودکیاش گره خورده با نزاعهای خانوادهگی در خانه پدری، صدای گریههای مادر بعد از لتوکوب و صورت کبود و خونین او. شاید برای همین، ترس در میان آنها نهادینه شد، تا آنجا که مادرش در مقابل ازدواج اجباری نیلاب نتوانست دم بزند، چه رسد به حمایت از دخترش.
یک روز خزانی است در کابل، در خانهای محقر و البته سرد. پدر در حالی به خانه میآید که حامل خبری است. خوب یا بد را هنوز کسی نمیداند و جرأت پرسیدن هم ندارد. وقت نان شب است، دسترخوان پهن میشود. پدر بدون هیچ مقدمهای، به مادر میگوید: «کمی لباس برای نیلاب آماده کن، خواستگار دارد. نیاز به کشوفش نیست، هرچه عاجلتر باید خانه شوهر برود.»
نان میخشکد در دهان همه اعضای خانواده و بیشتر نیلاب. او فقط ۱۴ سال سن دارد.
خواستگار نیلاب پیرمردی است که زنی بیمار به همراه شش فرزند کلان دارد. آنچنان هم در بساطش پول نیست، فقط دو لک افغانی به مرد خانواده داده تا به همین راحتی کودکش را به همسری بگیرد. نیمی از رویاهای نیلاب از همان کودکی به دلیل ممانعت پدرش با رفتن به مکتب، برباد رفته، حالا اما انگار چیزی تا نابودی کامل نمانده است.
نیلاب با همان ادبیات خود تلاش میکند پدرش را متقاعد کند، هرچند اصرار بیش از حد او نتیجه کمتری دارد. مراسم خواستگاری برگزار میشود. پیرمردی معیوب همراه همسر و دو پسر کلانش آمدهاند. همسر پیرمرد همان اول اتمام حجت میکند که به خدمتکار نیاز دارد، نیلاب که آمد، باید خوب خدمت کند.
چند روز به برگزاری مراسم نامزدی مانده، نه طلاها برای او جذابیتی دارد و نه لباسهای رنگارنگی که باید در محفل بپوشد. تمام جانش آزرده است از لتوکوبهایی که در چند روز اخیر شده است. همان شب دوباره اعتراض کرد، حتا گفت: «پدر! مه آرزوی مکتب رفتن داشتم، مره نماندی. مه گپ نزدم. حداقل حالی گپم ره گوش کن، مه نمیتانم.» پاسخ پدر اما آب سردی است روی تمام التماسهای او. پدرش میگوید: «ازدواج نمیکنی، خی ما گرسنه میمانیم. ضمن آن، شرایط خراب است. مه دختر نمیتوانم نگاه کنم. معلوم نیست اگر کمی کلانتر شوی، چه کارهایی کنی. دختر باید تا کمی جوان شد، برود سر خانه و زندگی تا دو روز دیگر آوازه فاحشهگیاش در جامعه نبرآید. نه درس به درد میخوره و نه کورس رفتن.»
تقلای نیلاب بیشتر میشود. به مادر پناه میبرد. او هم مادر است و دلش میسوزد و هم نمیتواند دم بزند. پاسخ همان است که بود: «قبول کن که آغایت هم مره میکشه و هم تو ره.»
چاشت است، میرود خانه همسایه قدیمی. با دختر همسایه صمیمی است و گاهی گپوگفتهای دوستانه دارد. آنها از موضوع ازدواج نیلاب خبر دارند. بارها با مادرش گپ زدهاند، اما سودی نداشته است. نیلاب میگرید، همانقدر معصوم و کودکانه و مستأصل. آنها به او کمک میکنند. کسی را در وزارت امور زنان میشناسند و قرار است خبر بدهند که چطور میشود مانع ازدواج اجباری شد. نیلاب ناامیدانه به خانه برمیگردد. فردای آن روز به نیلاب خبر میدهند که وزارت زنان میتواند کمک کند، اما نیلاب نمیداند چگونه. با این حال، نمیخواهد برای همیشه از خانواده جدا شود. وقتی به بهانه خانه همسایه، با آنها به وزارت زنان میرود، مسوولان مربوطه بلافاصله نیلاب را به یکی از خانههای امن کابل منتقل میکنند.
رفتن نیلاب به خانه امن، جنجالهای جدیدی را خلق میکند؛ جنجالهای خانواده آن پیرمرد و جنجال و نزاعهای خانهگی میان پدر و مادر نیلاب. دو سال میگذرد و هیچگاهی پدر نیلاب حاضر نمیشود دخترش به خانه برگردد.
در جلسات رسیدهگی به قضیه نیلاب، بارها مسوولان کمیسیون به خانه او زنگ میزنند، اما سودی ندارد. پدر نیلاب میگوید: «این لکه ننگ همانجا بماند و بمیرد بهتر است از اینکه به خانه برگردد.» یک بار مادرش به وزارت امور زنان میآید و میگوید تلاش نکنید نیلاب به خانه برگردد، که اگر برگردد، از او فقط یک جنازه میماند و خلاص. این حرفها و پسزدنها، آواری از ناامیدی است که بر سر نیلاب فرو میریزد.
نیلاب از طریق محکمه فسخ نامزدی میکند، اما هیچگاه نمیتواند به آغوش خانوادهاش برگردد. دو سال گذشته و به قول خودش نه راه پس دارد نه پیش. این حق او از جامعهای است که زن صدای خود را نمیتواند بلند کند و اگر بلند کند، آخر و عاقبتش میشود طرد از خانه، تهدید به قتل و تمام خشونتهای پیدا و پنهانی که روح و جسم او را شکنجه میدهد.
نیلاب فقط نفس میکشد، اما زندگی نمیکند…
هشت صبح