موعود مستضعفان تو می آیی! آخر تو از نسل بشارتی!
موعود مستضعفان تو می آیی! این را نسیم، فریاد زده و شکوفه ها باور کرده اند. هر صبح قناری دل تنگی ام، بر شاخه ی نیاز می نشیند و برای استقبال از تو، سرود آماده می کند. هر غروب گُل های نرگس بر رشته های چادرِ مادرت بوسه می زنند تا فرزندش زودتر باز آید.
تو می آیی! از کنارِ برکه ی آرزوها، تنهای تنها و سوار بر اسبی به رنگ شکوفه ها. تو می آیی! و به همراهت سبزینه ی ایمان می آوری. بر منبرِ گل های امید می ایستی و خطبه ی طراوت می خوانی. آن طرف تر، خارهای ستم، از رعدِ فریادت آتش می گیرند. تو می ایی تا همه بدانند که در ستیز حق و باطل، حق ماندنی است.
تو می آیی! آخر تو از نسلِ آمدنی، از نسل بشارت، از نسل «جاء الحق و زهق الباطل».
اری، از آن سوی غبارها، مردی می آید؛ با قامتی به بلندی ابدیت که گوش های ما را با نغمه های افلاک، آشنا می کند و رجعت روزهای ارغوانی را به ما بشارت می دهد و از آن سوی ابرها، مردی می آید که باران نگاهش، دشت های مرده را به هیجان می آورد و از آن سوی آیینه ها، مردی می آید که با نامش، تمام کوچه های بن بست، چراغان می شود. به راستی که حکومت جهانی آن پیشوای پنهان، درخشش دوباره ی ایمان در پهنه ی جهان خواهد بود.
ای صاحب ذوالفقار! ای منتقم خون شهیدان و ای موعود مستضعفان بیا که عدالت تنها با دست های حیدری توست که در گستره ی هستی کمر راست خواهد کرد و اکنون، در جشن میلادت، آن روز را به انتظار می نشینیم.