طالبان و حکومت؛ دو روی یک سکه تاریخی
نگرش غالب خشونت جاری در افغانستان را یک منازعه داخلی میان یک گروه ناراضی مسلح با دولت مرکزی میداند. از این زاویه، طالبان، یک گروه عمدتا پشتون پایبند به یک قرائت تندروانه و سنتی از اسلام با حکومت مرکزی که به کمک غرب به قدرت رسیده و قرائتی نسبتا میانهروتر از شریعت اسلامی دارد، در جنگ است.
اما این برداشتی ساده و ناقص از منازعه افغانستان است که پیشینه تاریخی اختلافات و منازعات قومی را در نظر نمیگیرد و بدون در نظرداشت این پیشینه دستیابی به تصویری بهتر از جنگ در افغانستان و راههای برونرفت از آن (طوری که تجربه ۴۰ ساله جنگ نشان داده) ناممکن است.
هویت، قومیت و حاکمیت
مفهوم هویت و حاکمیت در افغانستان هیچگاه از مقوله قومیت جدا نبوده است. پس از استقلال، حاکمان افغانستان همواره سعی کردهاند که شکل سنتی حاکمیت را که در ارزشها و عنعنات پشتونها ریشه داشته، با مفهوم مدرن «دولت» آشتی دهند. بنابراین، بخشی از بستری که در آن «دولت مدرن» شکل گرفت، حاوی ارزشهایی بود که در تضاد با مدرنیته و تجدد قرار داشت. به عبارت دیگر، مفهوم «دولت» یا «حکومت» در افغانستان همواره عاری از ویژگی «همهشمول» بوده و بهجای آن این تلاش وجود داشته که از مفاهیم «حکومتداری مدرن» بهعنوان ابزاری برای گسترش و تقویت همان حاکمیت سنتی قوممحور استفاده شود.
این مفکوره در سیاستها و کارکردهای حکومتهای گذشته افغانستان هم به روشنی نمود یافته است. مثلا پروژه «ناقلین» و برنامههای درازمدت برای گسترش زبان و فرهنگ پشتو به قیمت اعمال محدودیت بر دیگر زبانها و فرهنگها و نیز به حاشیهراندن اقوام غیرپشتون از صحنه سیاسی و فرایندهای تصمیمگیری بهسادگی نشان میدهد که تعریف حاکمان از «دولت مدرن» به تعمیم ارزشهای حاکمیت سنتی پشتون به همه اقوام محدود میشده و نه مشارکت دادن دیگر اقوام در حاکمیت.
بدیهی است که از جمله موانع اصلی بر سر راه تعمیم این ارزشها، زبان و فرهنگهای محلی اقوام دیگر بوده است؛ برنامههای مختلف حکومت، مثل تغییر نام زبان فارسی به «دری» یا برنامه تغییر نامهای مناطق مختلف عمدتا غیرپشتون (مثل سبزوار به شیندند بوینیقره به شولگره، قرهتیپه به تورغندی) دقیقا با هدف غلبه بر این موانع طراحی شده بود. نمونههای زیادی از این نوع سیاستها را هم در حکومتهای گذشته و هم حکومتهای امروزی میتوان برشمرد که از حوصله این مقاله خارج است.
چالش هویت ملی
حاکمان افغانستان مثل رهبران هر کشور دیگری در تلاش بودهاند هویتی را تعریف کنند که شامل همه باشندگان افغانستان باشد و همه اتباع/شهروندان به آن احساس تعلق داشته باشند. شواهد تاریخی نشان میدهد که این هویت قرار بود بر دو مولفه اصلی استوار باشد؛ یکی مدرنیزه کردن افغانستان و دیگری تبارز استقلال سیاسی.
رد پای مدرنیته و تجددخواهی را میتوان در برنامههای مختلف حکومتها، بهویژه در دوران امانالله خان مشاهده کرد؛ برنامههایی که گاه در تصادم با فرهنگها و عنعنات محلی، بهخصوص در مناطق پشتوننشین قرار میگرفت. اینکه آیا حکومتهای افغانستان روش یا راهبردی موثرتر برای مدرنیزه کردن این کشور میتوانستند بسنجند یا نه، بحثی کاملا متفاوت است. اما واقعیت این است که شکلگیری افغانستان بهعنوان یک کشور مدرن دارای مظاهر تجدد مثل دانشگاه، سینما، پارلمان، رسانههای نسبتا آزاد، احزاب سیاسی و دورهای که از آن به نام «دهه دموکراسی» یاد میشود، مدیون ترقیخواهی و برنامههای حاکمانی مثل امانالله خان است.
ولی اندیشهای که در پس مولفه دوم، یعنی تبارز استقلال سیاسی، قرار داشت، نه تنها تفکری مدرن نبود، بلکه ادامه و حتا تشدید همان سیاستهای قبیلهگرایانه حاکمان قبلی بود. به عبارتی، رهبران وقت به درستی به این نتیجه رسیده بودند که برای ساختن آیندهای بهتری برای شهروندان و تبدیلشدن به عضوی از جامعه بینالملل، افغانستان باید مدرن شود؛ از جمله ایجاد ساختارهای لازم برای آموزش مدرن، بهخصوص برای دختران، و تلاش برای مدرنیزه کردن رابطه میان حکومت و مردم. و در این راستا تبارز استقلال سیاسی و تعیین حدود و ثغور وجهه و سیاست داخلی و خارجی افغانستان از الزامات مدرنیزه شدن افغانستان بود و هویت ملی مسلما یکی از ستونهای اصلی تبارز استقلال بهشمار میآمد.
اما منش و رویکردی که رهبران وقت افغانستان به شکلدهی به این هویت داشتند، بهجای آنکه بر فهمی مشترک از مولفههای مدرن هویت ملی استوار باشد، بر باورهای سنتی و قبیلهای استوار بود. پشتونها بهطور سنتی باور داشتهاند که حاکمیت افغانستان از آنِ این قوم است و هرچند برخی از حاکمان افغانستان (مثل ظاهرشاه) حتا با زبان پشتو آشنا نبودهاند، ولی به این قانون نانبشته باور داشتهاند که در راس این کشور باید یک پشتون/پشتونتبار قرار داشته باشد.
به این دلیل، تعریف این رهبران از هویت ملی با فرهنگ و هویت قومی پشتونها گره خورده بود. بهنظر میرسد آنها حداقل دو فایده کلان برای این هویت تصور میکردهاند که به زعمشان از راه دیگری بهدست نمیآید: اول، با توجه به اینکه ایران در همسایگی افغانستان کشوری ثروتمند و قدرتمند بهحساب میآمد، برساختن هویتی با ریشههای پشتونی و تعمیم آن به دیگر اقوام، بهویژه به فارسیزبانها، به خودی خود باعث میشد که اقوام مختلف بیشتر به این هویت برساخته احساس تعلق کنند تا به اشتراکات فرهنگی و زبانیشان با کشورهای همسایه. دوم اینکه، تعمیم هویتی که در فرهنگ و عنعنات قوم پشتون ریشه دارد، شرایط لازم برای دوام سلطه تکقومی بر سایر اقوام را فراهم میکرد.
حکومتهای وقت برای شکلدهی به این هویت و تعمیم آن به همه اقوام برنامههای مختلفی روی دست گرفتند؛ از آموزش اجباری زبان پشتو در ادارات گرفته تا تغییر رسمی نام زبان فارسی به «دری» در قانون اساسی ۱۹۶۴. هرچند هیچکدام از این برنامهها به دلایل مختلف موفقیت چندانی کسب نکرد. تا جایی که میدانیم مثلا، فرمان ظاهرشاه برای ترویج و احیای زبان پشتو در تاریخ ۱۲ حوت ۱۳۱۵، باعث نشد که حتا خود او، بهعنوان شاه افغانستان، پشتو بیاموزد. بخشی از متن این فرمان که در اصل نیز به زبان فارسی است، در جریده اصلاح به این شکل ثبت شده است:
«چون در مملکت عزیز ما از طرفی زبان فارسی مورد احتیاج بوده و از جانب دیگر به علت اینکه قسمت بزرگ ملت ما به لسان افغانی [پشتو] متکلم و مأمورین علیالاکثر به سبب ندانستن زبان پشتو دچار مشکل میشود، لهذا برای رفع زیان این نقیصه و تسهیل معاملات رسمی و اداری، اراده فرمودهایم همچنان که زبان فارسی در داخل افغانستان زبان تدریس و کتابت است در ترویج و احیای لسان افغانی هم سعی به عمل آمده و از همه اول مأمورین دولت این زبان ملی را بیاموزند.» (جریده اصلاح، تاریخ ۱۲ حوت ۱۳۱۵)
ولی تلاشها برای تغییر نام زبان پشتو به «لسان افغانی» حتا کمتر از تغییر نام زبان فارسی به «دری» نتیجه داد. تغییر نام فارسی به «دری» در قانون اساسی ۱۹۶۴ باعث شد که به تدریج بخش بزرگی از فارسیزبانها از این واژه برای اشاره به زبان فارسی استفاده کنند، اما صرفا برخی از طراحان این سیاستها، مثل محمود طرزی، از عبارت «لسان افغانی» برای اشاره به زبان پشتو اشاره میکردند. با اینحال، تردیدی نیست که برنامه تغییر نام زبان پشتو هم بخشی از تلاشهای برای شکلدهی به هویت ملی بوده است. وقتی نام کشور، نام هویت و نام زبان – افغانستان، افغان، افغانی – همریشه باشد، طبیعتا شانس بیشتری برای بقا و تعمیم به همه باشندگان یک کشور دارد.
خطای بزرگ
تحولات تاریخی اما نشان داد که طراحان این سیاستها حداقل به دو دلیل روشن به خطا رفتهاند: اول اینکه ظرفیت تاریخی فرهنگها و زبانهای اقوام غیرپشتون را دستکم گرفتند. مثلا ترکمنهای افغانستان یک اقلیت قومی نسبتا کوچک بهحساب میآیند. اما با اینحال، زبان و فرهنگ آنها مقاومتر از آن بوده که حکومتی بتواند آن را تغییر دهد. زبان فارسی هم پشتوانه عظیم تاریخی و ادبی دارد و جایگزینی این زبان با پشتو یا هر زبان دیگری نهتنها ناممکن، بلکه حتا تصور آن هم سادهلوحانه است. به همینشکل، پشتو هم یکی از زبانهای قدیمی ایرانیک (و به اصطلاح خواهر فارسی) است که هرچند به اندازه فارسی ممکن است پشتوانه مکتوب نداشته باشد، اما ریشهای عمیق در جغرافیای افغانستان و مناطقی در کشورهای همسایه از جمله در هند دارد. تاریخ نشان میدهد که اقوام پشتون قرنها با حاکمان پارسیزبان مراودات تنگاتنگ داشتهاند، اما این این امر باعث نشد که زبان پشتو از بین برود و پارسی جای آن را بگیرد.
خطای دوم این بود که تعریف حاکمیت از ایدهی هویت ملی، در عمل «بازتعریف هویت قومی پشتون در سطح ملی» بود که لاجرم به حذف هویتهای اقوام دیگر منجر میشد. به احتمال زیاد، حاکمیت آن وقت هم مثل رهبران سیاسی امروز، به خیر همه باشندگان افغانستان میدیدند که زیر لوای یک هویت ملی جمع شوند و تا اینجای کار، اشتباه نمیکردند. اما چون ساختار نظام به شکلی بود که بهطور سنتی اقوام غیرپشتون صرفا رعایای نظام پنداشته میشدند و به هویتها و فرهنگ آنها اهمیتی داده نمیشد، چه بسا، تعمیم هویت پشتون به آنها را عملی خیرخواهانه میپنداشتهاند.
متأسفانه رگههای چنین تفکر کاکامآبانهای را هنوز هم میتوان در اندیشه و نگرش رهبران پشتون و سیاستهای حکومتهای امروز افغانستان هم مشاهده کرد. گاهی بهنظر میرسد که سیاستمداران پشتون از مخالفت و مقاومت اقوام دیگر در مقابل طرحهایشان و یا پایبندی اقوام به رسوم و سنتهای خاص خود تعجب میکنند. بهعنوان مثال، این رهبران بهنظر نمیرسد درک کنند که چرا بخش بزرگی از غیرپشتونها نمیخواهند خود را «افغان» بدانند، یا فارسیزبانها زبان خود را «دری» بنامند و یا دوست دارند علنا به رسومی مثل تجلیل از شب یلدا یا نوروز پایبند باشند.
راه حل رهبران پشتون برای دستیابی به یک هویت ملی و «ملت شدن» به زبان ساده این بوده که همه اقوام از هویت و فرهنگ خود دست بشویند و «افغان» شوند و ظاهرا هیچ بدیلی برای این رویکرد خود نمیپذیرند. دقت در گفتهها و اندیشههای چهرههای مطرح پشتون در این زمینهها اینطور تداعی میکند که گویا به چشم آنها هر آنکه این رویکرد را نپذیرد، برای بیگانگان کار میکند: فارسیزبانی که نمیپذیرد نام زبانش «دری» و یا نام هویت ملی او «افغان» است، «مزدور و جاسوس» ایران است و یک عنصر خطرناک که به خیر عموم نیست که فرصت و فضایی برای بیان ایدههای خود داشته باشد.
تغییر مناسبات قومی پس از طالبان
سقوط طالبان در نتیجه حمله امریکا به افغانستان سرآغاز تغییری تاریخی و بیسابقه در مناسبات قومی نیز بود. حضور جامعه بینالمللی و مطرحشدن افغانستان در سطح جهان در حقیقت یک بار دیگر مسأله مدرنیته در افغانستان را، این بار به شکلی کاملا متفاوت مطرح کرد؛ متفاوت به این معنا که حاکمیت افغانستان این بار در تعیین حدود و ثغور این مدرنیته و کیفیت آن نقش چندانی نداشتند. این امر در ترکیب با دسترسی افغانستان به تکنولوژی معلوماتی مثل انترنت و موبایل بیش از پیش باعث کمرنگشدن نقش حاکمیت در تعریف مناسبات قومی شد. برای اولین بار در تاریخ افغانستان، آینده نه در دست حاکمان سیاسی که در گرو کار و تلاش شهروندان و بهخصوص نسل جوان بود. برای اولین بار در تاریخ افغانستان، شهروندان میتوانستند از طریق رسانههای عمومی و شبکههای اجتماعی نظرات خود را بدون هیچ هزینهای اعلام کنند و معنای سنتی «حاکمیت» و «حکومت» را به شکلی بیسابقه به چالش بکشند.
مفکوره حاکمیت سنتی در افغانستان برای این تغییر شگرف آمادگی نداشت. اولین بار بود که حاکمان افغانستان میدیدند اتوریته دولتی و قوه قهریه در برابر اعتراض شهروند رنگ میبازد. روزنامهنگارها با سماجت و بیپروایی پرسشهایی سخت را مطرح میکردند که سیاستمداران چه پاسخ میدادند و چه نمیدادند، ابهت خیالی آنها به چالش کشیده میشد و خامی اندیشههایشان آشکار میگردید.
واکاوی سیاستهای حکومت حامد کرزی و نیز اشرف غنی نشان میدهد که هر دو حکومت، تغییر در مناسبات چندصدساله قومی را بزرگترین چالش در برابر دوام ایده حاکمیت سنتی پشتونها بر افغانستان میدانند و هر دو با سیاستها و رویکردهای مشخصی به دنبال حفظ حداقل بخشی از مناسبات قدیمی بودهاند. از این زاویه است که میتوان دلایل اصلی رویکردهای هر دو اداره در مقابل طالبان و نیز سیاستهایی مثل فارسیستیزی عریان و حتا تقلب در انتخابات را بازشناخت.
حامد کرزی، رییسجمهور پیشین افغانستان، همانند چهرههای مطرح دیگر در سیاست افغانستان هیچگاه پنهان نکرد که مایل نیست جنبش طالبان در افغانستان از راه نظامی درهم کوبیده شود. با وجود آنکه گروه طالبان همواره دست رد به سینه کرزی زد، اما او تا پایان حکومت خود و بعد از آن نیز از تلاش برای تبرئه این گروه از دست داشتن در حملات تروریستی که هر کدام به مثابه جنایت جنگی و جنایت علیه بشریت است، دست برنداشت.
خلف او، اشرفغنی نیز به سیاست تبرئه طالبان، به اشکال مختلف، تا پیش از موافقتنامه صلح این گروه با امریکا ادامه داد. بهترین شاهد برای این مدعا میتواند اعلامیههای ارگ در محکومیت حملات تروریستی گروه طالبان باشد؛ ارگ تا پیش از مذاکرات طالبان و امریکاییها، اداره اشرف غنی، با پیروی از سیاست حامد کرزی، حملات تروریستی این گروه در افغانستان را به «دشمنان صلح و ثبات» و «دشمنان مردم افغانستان» و عبارت گنگ مشابه نسبت میداد. نگارنده از طریق منابع موثق در جریان هست که به تبعیت از این سیاست دولت، به نیروهای ناتو نیز رسما توصیه شده بود که در بیانیههای خبری خود از ذکر نام طالبان بهعنوان عامل حملات تروریستی خودداری کنند.
هر دو حکومت افغانستان این سیاست تبرئه را برای نشان دادن حسننیت به این گروه و متقاعد کردن آنها به مذاکره لازم میدانستهاند. اما ناظران زیادی معتقدند و شواهد کافی وجود دارد که نشان دهد دلیل اصلی آقایان کرزی و غنی در اعمال این سیاست این باور آنها بوده که در شرایط پیچیده امروز طالبان یک جنبش قومی پشتونی است که درهمکوبیدن آن از طریق قوت نظامی به تضعیف داعیه حاکمیت سنتی پشتونها میانجامد.
سلطه تکقومی: نقطه اشتراک حکومت و طالبان
طالبان، بهعنوان گروهی که در سال ۱۹۹۶ حاکمیت رسمی متشکل از گروههای مجاهدین را ساقط کرد و تا پیش از حمله امریکا به افغانستان در اکتبر ۲۰۰۱ در قدرت بود، کسب قدرت دوباره را حق خود میداند. شعار و انگیزه این گروه ایجاد یک امارت اسلامی مبتنی بر قرائت سختگیرانه از قوانین شرعی است. به عبارتی، اولویت این گروه، نه بهبود اقتصاد یا رفاه عمومی یا ارائه بهتر خدمات عمومی به مردم، بلکه حاکمیت نظام «امارت» است. با اینحال، به این معنا نیست که طالبان در اشتراک قدرت با سایر اقوام کارنامهای منصفانهتر و یا چشماندازی بهتر دارند.
سیاستهای رسمی حاکمیت افغانستان و طالبان، چه در زمانی که این گروه در قدرت بود و چه حالا که همزمان با حملات تروریستی و کشتار روزانه افراد ملکی مشغول چانهزنی با حکومت افغانستان است، نشان میدهد که هر دو طرف به قاعدهی نانبشته حق حاکمیت پشتونها متعهدند و بدیلی برای آن نمیپذیرند.
به زبان ساده، رویکرد و اندیشههای هر دو گروه فقط نشان میدهد که طالبان با اتکا بر مولفه دین و مذهب و طرف دولت با توسل به ناسیونالیسم پشتون به دنبال احیا و دوام حاکمیت سنتی قوممحورانه هستند. شواهدی وجود ندارد که نشان دهد طالبان یا دولت به دنبال شکل دادن یک حاکمیت همهشمول به معنای مدرن آن هستند؛ حاکمیتی که در آن اقوام ساکن افغانستان مجبور نمیشوند برای آنکه شهروند بهحساب آیند، از ارزشهای فرهنگی، سنتی، زبانی و یا قومی خود بگذرند و یک هویت برساخته تحمیلی دولتی را بپذیرند.
برای طالبان نظام «امارت» صرفا یک ابزار است؛ و تجربه نشان داده این ابزار، که ارعاب و ترور و قلدری از عناصر اصلی آن است، در سرکوب شهروندان و سلب حقوق اولیه آنها موثرتر از ابزارهای حکومت است. مسلما برای شهروندانی که تحت سلطه نظامی زندگی میکنند که پروای کرامت انسانی آنها را هم ندارد، صحبت از حقوق شهروندی و مدنی، مثل حق مشارکت سیاسی و حق آزادی بیان بیمعناست. این استیصال و ناتوانی را همه آنها که زیر سلطه حاکمیت طالبان زندگی کردهاند، تا مغز استخوان خود حس کردهاند. و این ایده که طالبان در این بیست سال تغییر کردهاند، خودفریبی تلخی است که برخی آگاهانه و برخی خوشباورانه به آن متوسل میشوند.
مذاکرات صلح و چشمانداز آینده
مسلما امریکاییها میدانستند که آغاز مذاکره با طالبان به معنای پذیرش سقوط حکومت مشروع افغانستان (هرچند در انتخاباتی پرتقلب) است. مهمتر از آن، ناممکن است امریکاییها و سایر بازیگران بینالمللی به این نکته آگاه نبوده باشند که آنچه با طالبان به معامله میگذارند، دموکراسی، حقوق بشر و حقوق اساسی شهروندان افغانستان است. با همه اینها، امریکاییها با دور زدن مردم و حکومت افغانستان با این گروه به توافق رسیدند.
مذاکرات فعلی بین طالبان و حکومت نیز بر سر اشتراک دادن این گروه در قدرت نیست، برعکس، مسأله اصلی این است که طالبان تا چه حد حاضرند طرفهای دیگر (حکومت/مردم) را در قدرت شریک دهند. این نیز نکتهای است که هم امریکاییها و هم دولت افغانستان به آن واقف بودهاند.
بنابراین، اشرف غنی صرفا با پذیرش ایده گفتوگو با طالبان سند سقوط حکومت خود را امضا کرد. چرا که هم دولت افغانستان و هم جامعه جهانی و امریکا به خوبی به این نکته واقف بودهاند که ناممکن است طالبان را در مذاکرات خود قانع کنند که حکومت اشرف غنی را بپذیرند. بهجای آن، این بازیگران خارجی و داخلی بودند که پذیرفتند حکومت مشروع افغانستان (هرچند در انتخاباتی پرتقلب) ساقط شود و جای آن را یک حکومت موقت و یا ساختار مشابهی بگیرد که طالبان آن را بپذیرند.
بنابراین، لفاظیهای خوشبینانه مقامات خارجی و داخلی درباره افغانستان این واقعیت را عوض نمیکند که برآیند مذاکره موفق با طالبان، موافق باشیم یا نه، سقوط حکومت فعلی افغانستان است. به همان ترتیب، لفاظیهای مقامات خارجی و داخلی این حقیقت را نیز تغییر نمیدهد که طالبان در درازمدت به دنبال برقراری امارت اسلامی هستند؛ نظامی که بر قرائت خشک و سختگیرانه از قوانین شرعی استوار است. طالبان، بهعنوان یک گروه شبهنظامی/تروریستی هیچ ایده و برنامه مدرنی برای افغانستان ندارند و صلح با این گروه صرفا با ذبح دموکراسی، حقوق بشر و حقوق شهروندی مردم افغانستان به دست خواهد آمد.
با همه اینها، این تصور که طالبان خواهند توانست بیهیچ چالشی نظام ارعاب و وحشت خود را بار دیگر بر افغانستان حاکم کنند، سادهدلانه است.
افغانستان امروز با سالهای پایانی دههی نود بهشدت متفاوت است. بخش اعظم جمعیت افغانستان را نسل جدیدی شکل میدهد که تجربه زندگی زیر سلطه طالبان را نداشتهاند؛ نسل جوانی که با انترنت و دسترسی به معلومات و ارتباطات بزرگ شدهاند. افغانستان بیش از هر زمان دیگری در تاریخ خود شهروندانی تحصیلکرده در داخل و خارج دارد که یک شبکه جهانی از شهروندانی را تشکیل دادهاند که روز و شب بیهیچواسطهای با هم در تماسند. تنها راه طالبان برای حاکمیت امارتی شبیه سالهای پایانی دهه نود، سوق دادن فیزیکی این کشور به همان دوران تاریک است؛ کشوری فاقد امکان تماس با بیرون. بدون انترنت.
اما حتا طالبان هم حالا میدانند که چنان کاری ممکن نیست؛ بنابراین، به جای آن سعی خواهند کرد به اعمال محدودیتهایی شبیه آنچه جمهوری اسلامی ایران بر شهروندانش وضع میکند، رو آورند. هرچند تجربه رژیم ایران نشان داده که این نوع محدودیتها تا حدی موثر است.
مسأله دیگر، که طالبان ناچارند در محاسبه خود در نظر بگیرند وجود پایگاههای قومی است که پتانسیل آغاز دور دیگری از منازعات را دارد؛ اخیرا اسماعیلخان و عطامحمد نور هشدار دادهاند که در صورت لزوم «وضعیت را مدیریت خواهند کرد.»
با در نظرداشت همه این مولفهها، میتوان خوشبین بود که موفقیت مذاکرات صلح تحولی عمده در تاریخ چهل سال جنگ افغانستان ایجاد خواهد کرد و ممکن است بخش بزرگی از خشونتهای جاری را توقف دهد. هرچند به این معنا نیز هست که راه طولانیتری برای دستیابی به صلح واقعی و رفاه پیش روی افغانستان است.
با همه اینها، دستیابی به صلح و عدالت واقعی و پیشرفت اجتماعی و اقتصادی فقط زمانی ممکن خواهد شد که نسل جدید شهروندان تنوع قومی، فرهنگی و زبانی را غنای جامعه ببینند و از باورها و ایدههایی که برتریجویی قومی را ترویج میکند، فاصله گیرند.
تاریخ افغانستان نشان داده که هویت ملی از راه هژمونی و یکسانسازی و سلطه قومی بهدست نمیآید. هویت ملی آیینهای باید باشد که همه شهروندان، بهویژه اقلیتهای قومی و دینی در آن تصویری واقعی از خود و فرهنگ و تاریخ و ارزشهایشان را ببینند.