تمام هزینه تدفین استاد زریاب 15 هزار افغانی شد
استاد محمد اعظم رهنورد زرياب به عنوان استاد ادب فارسی از دوست های قديمی ما بود و پس از بازگشت او از پاريس به کابل، همواره با وی نشست های دوستانه داشتيم.
اين نشست های دوستانه نامنظم در خانه ما، گاهی در خانه مولانا صاحب و يکی دو نشست در خانه جاويد لودين برگزار شد.
اشراق حسينی، جاويد لودين، داکتر سيد عسکر موسوی، صديق الله توحيدی، شفیق پیام، فهيم دشتی، مولانا عبدالله، فاضل سانچارهکی، مبارز راشدی، باری سلام، اسحاق فايز، عبدالحميد مبارز، سنجر سهيل، حشمت رادفر و چند تن ديگر در اين نشست ها حضور میيافتند.
زمانی که بشير انصاری و استاد غلام سخی مصباح از بيرون کشور به کابل میآمدند، نشست ها رونق بيشتر میگرفت.
در اين نشست ها به عوض بحث روی ادبيات داستانی، مسايل معرفت شناسی، فلسفی و کلامی مورد بحث قرار میگرفت و هر که ديدگاه اش را بيان میکرد.
اختلاف ديدگاه ها در مورد هستی و جهان، سبب سردی روابط نمی شد، بل تصميم گرفتيم تا اين بحث ها ادامه يابد و تعداد ديگر نيز به آن افزود شود، اما به دليل نيافتن جای مناسب نتوانستيم به اين مأمول برسيم و برخی دوستان نيز فرصت حضور در اين نشست ها را نداشتند.
اين نشست ها، با شوخی و طنز نيز همراه بود و آخرين نشست دوستانه ما در ماه سنبله سال جاری در باغچهی ما برگزار شد که استاد نشاط قبلی اش را نداشت به سختی راه میرفت و نشست و برخاست میکرد.
در اين نشست گرچه بازهم بحث های داغ فلسفی صورت گرفت ولی من به خاطر که طبع استاد خوش شود بيشتر با وی شوخی و مزاح کردم و از رفتار های صادق هدايت که استاد به وی بسيار علاقهمند بود، انتقاد کردم و گفتم: استاد! صادق هدايت بی عقل بود!
مريضی استاد با گذشت هر روز بيشتر میشد. ده روز پيش از شدت گرفتن مريضی خود با من تماس مکرر میگرفت و به شوخی میگفت مسووليت روزنامه را به مکارم و سيده بده و تاريخ تو گذشته است.
چند روز بعد ناگهان توحيدی صاحب با من تماس گرفت و گفت که استاد را در بيمارستان امنيت بردند و در آنجا بستر شده و مورد مراقبت جدی قرار گرفته است و پرويز شمال، منوچهر فراديس و خواهر زن او از وی پرستاری میکنند.
صبح همان روز من با توحيدی صاحب به بيمارستان امنيت رفتيم و ديديم که وضع استاد خراب است و چشمان خودش را بسته است.
صدا زديم استاد! استاد! چشمان اش را باز کرد، اما سخن زده نمی توانست.
پس از گذشت حدود بيست دقيقه استاد به سختی سخن زد، شعری را زمزمه کرد، خنده بر لبانش پيدا شد، با پرويز و توحيدی گفتوگو کرد.
استاد در همين لحظه نيز شوخی را با من آغاز کرد و باز هم تکرار کرد که مکارم و سيده کودتا میکنند و مسووليت روزنامه را میگيرند و ترا تبعيد میکنند.
من در پاسخ استاد گفتم که استاد! صادق هدايت بي عقل بود، استاد خنديد و آرام شد.
استاد مرا به نزديک خود خواست و دست اش را بلند کرد و گفت: مطهر من رفتنی شده ام و از دنيا میروم.
توحيدی، پرويز و من استاد را دلداری داديم و گفتيم هيچ چيز نمی شود. پس از چند روز صحت ياب میشوی، میبريم ترا خانه و رومان زن بدخشانی را تمام میکنی.
دوستان ديگر به عيادت استاد آمدند اما حال استاد بدتر شد و ما هم از اتاق بيرون شديم.
در حويلی بيمارستان با توحيدی و پرويز در مورد شدت بيماری استاد صحبت کرديم و نگرانی ما افزوده شد.
من پيشنهاد دادم که بايد يک ستاد زير نام ستاد شفايابی استاد را ايجاد کنيم، توحيدی گفت که خوب نظر است، اما بهتر است که در اين ستاد نمايندهگان حکومت نيز شامل شوند و حکومت زودتر و بهتر میتواند زمينه فرستادن استاد را به کشور هند يا ايران فراهم کند.
فردای همان روز رفتيم به دفتر شيوای شرق، معين نشراتی وزارت اطلاعات و فرهنگ که از دوستان ما است، موضوع را با وی در ميان گذاشتيم، وی استقبال کرد و من گفتم که پيشنهاد آماده شود.
وزارت فرهنگ پس از گذشت دو روز به ما گفت که رياست جمهوری میخواهد يک صندوق مالی به فرهنگيان کشور ايجاد کند و از آن صندوق در هنگام ضرورت، فرهنگيان را مساعدت بدارد.
برداشت من از اين پاسخ چنين بود که بايد دنبال نخود سياه برويم و حکومت از اين امر مهم شانه خالی کرد.
استاد را بردند به بيمارستان بگرام و پس از گذشت سه يا چهار روز دوباره تن بيمار او را آوردند به بيمارستان چهارصد بستر. پرويز برای ما گفت که وضع استاد بدتر شده است. يک بار توحيدی هم به بيمارستان رفت ولی استاد از حال رفته بود.
دختر استاد خانم شبنم از فرانسه به کابل آمد و در بيمارستان پرستاری استاد را آغاز کرد به دنبال او خانم وی سپوږمی زرياب نيز به کابل رسيد، اما وضع استاد بدتر و وخيم شده میرفت.
پنجشنبه شب (18) قوس پرويز با من تماس گرفت و گفت که وضع استاد بسيار وخيم شده و منتظر هر واقعه باشيم، من گفتم که تليفون من فعال است.
در همين شب چون منتظر خبر بد بودم، خواب نکردم، ساعت پنج صبح 19 قوس پرويز برايم پيام فرستاد که استاد ما را ترک کرد، پس از گذشت چند لحظه تماس گرفت و گفت که هرچه عاجل به بيمارستان بياييد.
من پس از وضو خواستم نماز صبح را بخوانم وانتظار داشتم که وقت نماز داخل شود، اما پرويز گفت که وضع ما خراب است هرچه عاجل به بيمارستان بياييد.
من آماده حرکت شدم و به سرعت به خانه توحيدی خود را رساندم، وی را گرفته به بيمارستان رسيديم و با خانواده استاد و پرويز که میلرزيدند و اشک میريختند، مقابل شديم، آنها گريه کردند و ما تسليت گفتيم، پرويز روبه من کرد که چه کنيم؟ موتر من به داخل بيمارستان اجازه يافته بود، من خانواده استاد و پرويز را گرفتم، پرويز در دروازه بيمارستان پايين شد و خانواده استاد را به سرک نهم تايمنی بردم و برای آنها پيشنهاد دادم که بهتر است به خانه خود شان در مکروريان بروند و برای مراسم آمادهگی بگيرند و من تصميم گرفتم تا قبر را در قبرستان شان در شهدای صالحين آماده کنم.
شبنم و خانم وی را با خود به شهدای صالحين بردم تا محل دفن و حضيره شان را برايم نشان بدهند، محل دفن پيدا شد، جای قبر را به قبر کن نشان داديم و توحيدی دو هزار و پنجصد افغانی براب قبر کن پيش پرداخت کرد.
من و توحيدی در همين مدتی که از بيمارستان به قبرستان رسيديم با برخی از دوستان استاد تماس گرفتيم که بايد به بيمارستان چهارصد بستر بروند. حسين فخری از دوستان نزديک استاد به بيمارستان رفت و موضوع را به اسحاق فايز نيز در ميان گذاشتم. وی بعدتر گفت که پول کرايه موتر را نداشتم، خانمم را به خانه همسايه روان کردم، مبلغ پنجصد افغانی از همسايه قرض گرفت و به بيمارستان آمدم.
من مکرر از استاد فايز معلومات میگرفتم که آيا کسی به بيمارستان آمده است، گفت تا اکنون هيچ کس نيامده.
توحيدی زمانی که با لطف الله نجفی زاده مسوول طلوع نيوز تماس گرفت که شما در کجا استيد؟ وی گفت که در بيمارستان است، ولی استاد فايز که در بالای تابوت استاد قرار داشت گفت که وی را نديده است.
ما دوباره به بيمارستان رفتيم، داکتر معالج وی آقای رامز رايان مسأله شست و شوی و تکفين را تمام کرده بود و تن بی جان استاد در تابوتی قرار داشت و آماده خواندن جنازه و دفن بود.
ما ساعت دوازده مراسم جنازه را اعلان کرديم و منتظر بوديم که تمام دوستان به بيمارستان بيايند و با شکوه جنازه استاد را تشييع کنند.
لحظه ها سپری شد ولی از دوستان استاد خبری نشد، نجفی زاده مسوول طلوع نيز ساعت ده به بيمارستان آمد، پس از آن داکتر صاحب عبدالله رسيد، دعا کرد، از ما توضيح خواست و دوباره برگشت.
پس از آن سرپرست وزير فرهنگ طاهر زهير و شيوای شرق معين نشراتی به بيمارستان رسيدند و به ما اطمينان دادند که همه تدابير گرفته شده و ممکن وزير حج و اوقاف نماز جنازه آن را ادا کند و يا مولوی حبيبالله حسام. به دنبال آنها، غضنفر مشاور فرهنگی رييس جمهور به بيمارستان آمد، اما کرسی هايی را که مسوول بيمارستان در مقابل تابوت استاد گذاشته بود، همه خالی بودند و انتظار دوستان استاد را میکشيدند ولی تا آخر خالی ماندند و کسی نيامد! با آن هم من، توحيدی، افسر رهبين، قريشی و فايز انتظار آمدن دوستان استاد را میکشيديم.
قطعه تشريفات آماده شد و ییش ازاین جنرال صاحب داکترضیا ریس عمومی ارتش دستور همه آماده گی ها را به بیمارستان داده بود و ما با چند تن ديگر و خانواده استاد، جنازه استاد را از بيمارستان بيرون کرديم و به طرف عيدگاه روان شديم. من فکر میکردم دوستان استاد به عيدگاه حضور يافته اند، اما زمانی که به عيدگاه رسيديم تعداد اندکی آمده بودند.
جنازه را گذاشتيم ولی از وزير حج و اوقاف ويا ملایی که جنازه بخواند خبری نشد.
به سرپرست وزير فرهنگ گفتم که نماز را خودم میخوانم، همين که آماده شدم يک ملا پيدا شد و نماز جنازه را خواند و به طرف شهدای صالحين حرکت کرديم.
قبر آماده شده بود و تعداد ديگر به قبرستان آمدند. تا هنگام دفن، من از خانم رويا سادات خواهش کردم که مسووليت فاتحه خانم ها را در سالون شهرنو بگيرد، وی به من اطمينان داد و گفت مشکلی نيست. جنازه دفن شد و همه به خانه های شان رفتند.
فردای آن روز برای فاتحه آمادهگی میگرفتيم، در شبکه های اجتماعی زمان فاتحه را اعلان کرديم. من به وزارت فرهنگ رفتم و سرپرست وزارت و معين نشراتی به من اطمينان دادند که همه ترتيبات گرفته شده است، عيدگاه آماده است و شما نگران نباشيد، من به دفتر توحيدی رفتم و ساعت دوازده چاشت را نشان میداد، گفتم که بايد ما وقت تر به عيدگاه برويم، ساعت حدود يک پس از چاشت من، توحيدی و پرويز به دروازه عيدگاه رسيديم، حسين فخری در دم دروازه عيدگاه نمايان شد و گفت که دروازه مسجد مسدود است. با محافظ مسجد تماس گرفتيم، اما وی گفت که ما آماده نيستيم و کسی به ما اطلاع نداده است.
نگران و وارخطا شديم، اشراق حسينی و اسحاق فايز نيز دست و پاچه شدند.
فوراً با شيوای شرق، توحيدي تماس گرفت و موضوع را با وی در ميان گذاشت.
شرق گفت که مسووليت را لطف الله نجفی زاده برعهده گرفته بود، توحيدی به وی گفت با نجفی زاده خود ما صحبت میکرديم پس شما چه کرديد؟ پاسخی نداشت و نجفی زاده هم مبايل اش را خاموش کرده بود.
دروازه را باز کرديم، داخل مسجد فرش نداشت، از محافظان خواهش کرديم که فرش های مسجد را به ما نشان بدهند.
توحيدی و اشراق حسينی با کمر آسيب ديده، فخری، فايز، عزيز آريانفر، افسر رهبين و چند تن ديگر فرش های مسجد را پهن کرديم ولی عرق خجالت و شرم از سر و روی ما جاری شده بود.
از دستگاه صدا خبری نبود، سه يا چهار نفر قاری صاحبان را به داخل رهنمايی کرديم، آنها تلاوت را شروع کردند و ما دوستان استاد در يک قطار قرار گرفتيم و فخری چند تشک را از بازار آورد و در خالی گاه ها گذاشت. مدت چهل و پنجاه دقيقه قاری ها تلاوت کردند و ما میشنيديم و از دوستان استاد خبری نشد.
يونس قانونی، طاهر زهیر سرپرست وزارت فرهنگ و بعدها شيوای شرق آمدند، دعا کردند و برگشتند. شرق تا آخر در مسجد بود، تعدادی اندکی ديگر رسيدند و ساعت سه پس از چاشت فاتحه تمام شد و با گردن های خميده و شرم و خجالت و سکوت به خانه های خود رفتيم.
فاتحه خانم ها در سالون شهرنو نيز همين قصه را داشت، خانم حميرا قادری به توحيدی گفت که از شروع تا آخر فاتحه گريه کردیم و از دوستان استاد خبری نبود.
تمام هزینه تدفین استاد مبلغ حدود پانزده هزار افغانی شد.
میر حیدر مطهر