آن سوی روایت جنگ/ گفت و گو با مراد علی مراد
پس از چاشت یک روز بارانی، در همراهی با شخصی از مشاوران یکی از فرماندهان چندستارهی سابق ارتش میروم؛ میروم تا روایتهای «خط اول» جنگ را دنبال کنم؛ روایتهایی که چهار ماه پیش در صبح کابل آغاز کردم و طی گفتوگوهایی با سربازان ارتش، به این نتیجه رسیدم که باید، پای این روایتها را به فرماندهان ارتش بکشانم؛ به آنهایی که در جنگ افغانستان بهعنوان فرمانده حضور داشتند و منظرگاه مسلطی به قضایای پشت پردهی این جنگ که چند دهه است با دلیل و بیدلیل تکرار میشود.
هدف از گفتوگوها با فرماندهان ارتش، یافتن زاویههای پنهان این جنگ است؛ زاویههایی که در گفتوگو با سربازان ارتش، بهنوعی به آنها اشاره میرفت؛ اما سربازان از بازیهایی که آنطرف روایت جنگ جریان داشت، سر درنمیآوردند.
در یکی از کوچههای تنگ غرب کابل، به ایست بازرسیای برمیخوریم. نظر به شرایط حاکم در افغانستان، نرسیده به خانهی این فرمانده سابق ارتش نیز، باید از تلاشیای عبور کنیم و وارد خانهاش شویم. سربازی که بدنم را با بیک خبرنگاریام بررسی میکند، بهرسم ادب معذرت میخواهد که شرایط خوب نیست و آنها وظیفه دارند برای حفظ جان کسی که در نگهداری از آن معاش دریافت میکنند، ملاقاتیهای او را بررسی بدنی کنند. وارد خانهاش میشویم؛ مردی بالای پنجاه یا شصت سال، با پوشش وطنی که دکمههای واسکتش را تا بالا بسته، در اتاق نشسته است.
گفتوگو را با توضیحی در مورد صفحهی «خط اول» در روزنامهی صبح کابل آغاز میکنم و برایش میگویم که در این گفتوگو، بهدنبال دو هدف هستم؛ هدف نخست، روایت از آنطرف پردهی جنگ که سربازان عادی توان دیدن آن را ندارند و گرفتن روایت صادقانه از او تا زمینهای شود برای اعتماد سربازانی که طی چند ماه در گفتوگوهایم به دلایلی نتوانستهاند، آنچه باید میگفتند را بگویند.
از شصتویک سال پیش آغاز میکند؛ از تولد در یکی از دورافتادهترین نقاط افغانستان –ولسوالی لعل و سرجنگل ولایت غور- و از ششسالگیاش میگوید که برحسب سهمیهبندی، ولسوال آن زمان هر خانهای را بنا بر داشتن چند قطعه زمین، مجبور میکند یکی از پسرانش را به مکتب بفرستد؛ زمانی که هیچکسی در این محل به مکتب نمیرود و مکتبی نیز برای رفتن وجود ندارد. پدر او، زمیندار است و قرار میشود که پسر کلانش را به مکتب بفرستد. پسر کلان از رفتن به مکتب سر باز میزند و سرانجام برحسب درخواست خودش، او را به مکتب میفرستند؛ «مرادعلی» را که هنوز شش سال بیشتر ندارد. مخالفت برادر کلان با مکتب، باعث میشود مرادعلی ششساله به مکتب برود و چند دهه بعد، تبدیل به جنرال سهستارهی افغانستان شود؛ چند دههای که در کنار گرفتن جان هزاران سرباز، از کنار او میگذرد و برایش فرصت زندگی میدهد؛ و یا مرادعلی، زندگیاش را نجات میدهد؛ چون اهداف بزرگی پیش رو دارد و نمیخواهد تنها سربازی باشد که در میدان نبرد جان داده است.
مرادعلی که بعدها «جنرال مرادعلی مراد»، نام میگیرد تا صنف نه را در ولایت غور درس میخواند و پس از کانکور، شامل لیسهی ابنسینای کابل میشود. مکتب را در ابنسینا به آخر میرساند و سپس، در امتحان دیگری، وارد دانشکدهی ادبیات دانشگاه کابل میشود.
دانشکدهی ادبیات، برای او قناعتبخش نیست و در فرصتی که نظر به شرایط زمانی مساعد میشود، امکان انتخاب بین طب نظامی و سربازی برایش میسر میشود که مرادعلی، دوم را انتخاب میکند؛ او، دلیل انتخاب سربازی را علاقه به قومندانی –فرماندهی- عنوان میکند؛ قومندانی که رویای دورهی دانشآموزی او در ابنسینا است. مرادعلی، وارد «حربی پوهنتون-دانشگاه جنگی» میشود و رشتهی توپچی را در این دانشگاه به پایان میرساند.
او، در سال ۱۳۵۸، از دانشگاه فارغ میشود؛ سالی که انقلاب افغانستان به وقوع پیوسته و جنگهای داخلی کلید خورده است. مرادعلی، اولین وظیفهاش را بهعنوان توپچی –بزرگترین اسلحهای که آنوقت در جنگ افغانستان استفاده میشود- در لوای ۷۸ آغاز میکند و سپس به لوای ریشخور میرود؛ بعد تخار، بدخشان و در بیشتر ولایتهای افغانستان بهعنوان سرباز، وظیفه اجرا میکند. آنچه در این گفتوگو به آن پرداختهام، اتفاقهایی است که در زندگی نظامی مرادعلی مراد، پس از ۲۰۰۱ افتاده است؛ زمانی که او عملاً بهعنوان فرمانده وارد جنگ تازهی افغانستان میشود؛ جنگی با ابعادی پیچیدهتر از گذشته که بیش از چهل کشور جهان در آن شرکت دارند و همسایههای افغانستان نیز عملاً در آن دست دارند.
این افسر عالیرتبهی ارتش که تا رسیدن به اینجا، زیر عنوان یکی از محرومترین اقوام افغانستان –هزاره- از مشکلات بسیاری گذشته است، در سال ۲۰۰۵م، با رتبهی تورن جنرال، بهعنوان معاون قولاردوی پکتیا که پنج ولایت جنوبشرقی افغانستان را زیر پوشش نظامی دارد، گماشته میشود. همزمان با نفس گرفتن دوبارهی طالبان در ولایتهای جنوب، جنوبشرق و غرب افغانستان، به کمک کشورهای همسایه بهخصوص پاکستان، مرادعلی، با این رتبهی نظامی، وارد محرومترین ولایتهای افغانستان با اکثریت پشتون میشود؛ ولایتهایی که به گفتهی خودش، وقتی مردم میفهمیدند او هزاره است و به این منصب نظامی رسیده است، باور نمیکردند. او، از روزی میگوید که در ولسوالی برمل ولایت پکتیکا در محفلی دعوت میشود و بهعنوان معاون قول اردو، باید سخنرانی کند. میگوید که وقتی پشت تریبیون قرار میگیرد، محاسنسفیدانی که در صف اول نشستهاند، با هم میگویند: «دا خو سری دی-این که آدم است.» مرادعلی، آنجا پی میبرد که بین اقوام افغانستان، چه برداشتهایی از همدیگر وجود دارد و بازیگران قدرت، چقدر بر تاریک شدن این برداشتها و روابط تلاش کردهاند. او میگوید که در زمان وظیفهاش در این چند ولایت، تمام تلاشش را میکند تا این برداشت نادرست بین مردم را که گویا هزارهها آدم نیستند، اصلاح کند و به مردم بگوید که او یک هزاره است و همهی تلاشش مانند هر افغانستانی مسئول و متعهد، رسیدن به زندگی امن و دور از تعصبهای قومی و زبانی است.
در زمانی که او در پکتیا بهعنوان معاون قول اردو فعالیت دارد، طالبان در نقاط مرزی پاکستان دوباره سر برآورده و همچنان گروه حقانی به کمک ملیشههای پاکستانی، فعالیتهایش را سر و سامان داده است.
در مورد دلایل زنده شدن دوبارهی جنگ از او میپرسم. او، سه دلیل را موجهتر عنوان میکند؛ نخست؛ نگرانی پاکستان از ثبات و حضور نزدیک به پنجاه کشور جهان در افغانستان که منافع پاکستان در این کشور را به چالش میکشد. او، میگوید که پاکستان برای رفع این نگرانی، حتا روابطش با همکار استراتژیک خود –امریکا- را نیز پرتنش ساخت که به توقف قطارهای اکمالاتی ناتو در این کشور و به سرقت بردن آن در خاک پاکستان انجامید.
دلیل دوم، دادن این باور به امریکاییها و دیگر کشورهای همکار در افغانستان از سوی پاکستان و منابع قدرت در افغانستان بود که بدون طالبان و پشتونها حکومت در افغانستان امکانپذیر نیست و باید زمینه برای وارد شدن طالبان در مناسبات افغانستان باز شود.
سوم؛ تضاد منافع کشورهای حاضر در افغانستان بهخصوص امریکا، انگلستان و آلمان که هر کدام به دلیل منافع خود، بهدنبال انتخاب بین باندهای تروریستی افتادند و برای تضمین منافعشان، با گروهها و فرماندهان تروریستیای وارد معامله شدند. این جنرال ارتش، تضاد منافع این کشورها را آغازی برای دیپلماسی برونمرزی طالبان میداند که لابیهای این گروه، در کشورهای مختلفی آغاز به لابیگری میکنند تا فرصتهایشان را برای تبدیل شدن به جریان سیاسی-نظامی، به امتحان بگیرند.
صبح کابل