حافظه تاریخی افغان ها هرگز فراموش نمی کند که طالبان این گروه متحجر و سبک مغز که آلت دست بیگانه بودند و هستند چگونه هنگام ورود به کابل جست و جوی خانه به خانه را شروع کرد و عده زیادی از مردم بی گناه را به گلوله بست، مردان و جوانانی و کودکانی که حتی فرصت نکردند سوال کنند گناهشان چیست.
داستان خشونت و توحش طالبان تنها به کابل خلاصه نمی شود و شهر شهر این افغانستان مظلوم رد پای این توحش را در خود دارد، از مزار گرفته تا دیگر شهرها!
این طالبان که از هر لحاظ حساب کنی به مردم افغانستان مدیون هستند و هرگز کیفر اعمال زشت و جنایات خود را ندیده اند اکنون برای نشستن پشت میز مذاکره برای مردم افغانستان گربه می رقصانند. دلیل این جولان طالبان بدون شک همان حامیان منطقه ای و بین المللی شان است که به این گروه دلگرمی دهند و یک بار دیگر روی آنها حساب باز کرده اند.
به هرصورت این به هیات مذاکره کننده حکومت بستگی دارد که تا چه حد می توانند در میز مذاکره صدای مظلومانه قربانیان جنایات طالبان را چوب کرده بر سر این گروه متحجر بکوبند تا دنیا بفهمد که سکوت در برابر این گروه فقط و فقط افغان های بیشتری را به کام مرگ می کشاند. افغانهایی که به جرم نکرده کشته شدند و امروز زن و بچه هایشان محتاج یک لقمه نان و امنیت هستند.
داستان ها و روایات قربانیان جنایات طالبان کم نیست و مرور آنها قلب انسان را به درد می آورد:
چشمهای کمفروغش روایتگر داستان غمگنانهیی بود. پیرهزن، تکوتنها گوشهیی نشسته است. پیالۀ چایش را مقابلش گذاشته و پلکی به هم نمیزند. وقتی مرا دید، میخواست از جایش بلند شود، اما نتوانست، انگار چیزی از دامنش به طرف زمین کشید و دوباره نشست شد. پرسیدم، مادر تنهایی؟ چای برایت بیاورم؟ خوشحال شد، رفتم و برایش چای تازه دم کردم و در پهلویش نشستم تا بساط قصه را پهن کنم.
پرسیدم دخترانت کجایند، گفت دختر کلانم کلاس خامکدوزی رفته، دختر دوم و سومم هم مکتب رفتهاند، (دختر دوم و سومش معلماند.)
پیرزن با آهی شروع به قصه کرد. از ساعت 7 صبح تا ساعت 2 پس از ظهر کاملاً تنهایم. ترموز آب جوش را دخترانم پر میکنند و در کنارم میگذارند، اما از بس دلم شکسته است، میلی به نوشیدنش ندارم.
پیرزن با سه دخترش تنها زندهگی میکند. دخترانش برای اینکه خرج خانهشان را تهیه کنند، کار میکنند. عکس دختر کوچکش را که به احتمال زیاد بیست سالش باشد، برایم نشان میدهد. میگوید، وقتی 3 ماه بیشتر نداشت، پدرش را طالبان بردند. دو پسرش که یکی 15 سال داشته و پسر دیگرش 5 سال، هر دو را طالبان تیرباران کردهاند. پسر بزرگترش نیز همسرنوشت پدر شده است.
پیرزن در حالی که اشکهایش را پاک میکند، میگوید، شوهرش یک کارگر عادی بود، مصروف بنایی بود و از این طریق چرخ زندهگی را میچرخاند.
وقتی طالبان به کابل میآید، یکی از فامیلهای پیرزن که منصب دولتی داشته است، از ترس کشور را ترک میکند و به شوهر پیرزن میگوید که میتواند تا زمانی که آنان دوباره به کشور برگردند، در خانهاش زندهگی کنند.
مرد، خوشحال خانوادهاش را جابهجا میکند، اما از عواقب کارش اطلاعی ندارد. سه هفته پس از رفتن صاحبخانه، طالبان سراغ خانه میآیند. از مرد خانواده سراغ صاحبخانهاش را میگیرد، اما او میگوید که چیزی نمیداند. به گفته این مادر، طالبان آنقدر شکنجهاش میکنند که مرد از هوش میرود.
یکی از افراد طالبان، نعش مرد را بر دوش میکشد تا او را از حویلی بیرون کند. پسر بزرگش مانع میشود، با شلیک دو گلوله در پای پسر، او را نیز با خود میبرند. چند روزی از آن حادثه میگذرد، خبری از پسر و پدر خانواده نمیرسد.
روزی باز هم دروازه به صدا در میآید. پسر دوم با شوق اینکه پدرش پشت دروازه است، میدود، اما همین که دروازه حویلی باز میشود، زیر رگبار قرار م گیرد. پسر کوچک زن نیز که در گوشهیی از حویلی بازی میکند، با شلیک سه مرمی نقشی بر زمین میشود.
زن میماند و یک دنیا تنهایی و وحشت. از آن روزها 20 سال میگذرد، اما زن هنوز هم حجم بزرگ تنهایی را به دوش میکشد. میگوید، اگر پسر بزرگش میبود، حالا صاحب دو سه فرزند شده بود. پیرزن هنوز نمیداند شوهر و پسر بزرگش زندهاند یا نه؟ بیست سال میگذرد، اما هنوز هیچ نشانهیی از شوهر و فرزندش ندارد.