طالبانِ پس از آشتی و خطر سیاسی شدن تروریزم
طالبان اکنون، نهتنها یک واقعیت جنگی و وحشتآفرین، بلکه یک واقعیت سیاسی نیز است. واقعیت سیاسی طالبان، بزرگترین شکست دموکراسی در افغانستان میتواند تعبیر شود. توافقنامهی دوحه به همان میزان که ما را به ختم جنگ امیدوار میکند؛ به خطر برگشت طالبان تروریست در قاموس یک حزب سیاسی نیز هشدار میدهد. اصلاحناپذیری طالبان، تصور غالب در قبال این گروه است. اینکه چرا طالبان چنین موفقیتی را کسب کردند، شاید به علتهای زیر بستگی داشته باشد.
۱. دوام ماشین جنگی
جنگ، تنها تثبیت موقعیت در سنگر نیست، بلکه احراز قدرت در سیاست نیز است. در تاریخ سراسر جنگ افغانستان، طالبان تنها گروهی هست که پس از سقوط کامل، دوباره خود را با تاکتیکهای جدید جنگی عیار کرد. ممکن این موفقیت، علتهای بیرونی و داخلی دیگر نیز داشته باشند. ولی این علتها فقط مختص به طالبان نیست، بلکه شامل حال احزاب چپی و جهادی نیز میشود.
احزاب خلق و پرچم، با سقوط حکومت داکتر نجیبالله، توان تجدید قوا را در صحنهی جنگ از دست داد. لذا، ماهیت سیاسی خود را نیز از دست داد. اعضای آن یا منزوی و متواری شدند و یا در احزاب دیگر منحل شدند. احزاب جهادی نیز، با شرایط جنگی جدید کنار آمده نتوانست. اما با ساختار حکومت پساطالبانی تعامل کرد. این تعامل، این احزاب را از دچار شدن به سرنوشت احزاب چپی نجات داد.
طالبان، در طول این سالها نهتنها جنگ را دوام داد، بلکه خود را با شرایط جدید جنگی نیز همگام ساخت. سازگاری با شرایط جنگی، این گروه را خیلی خطرناک کرده است و احتمال دارد که حتا اگر با حکومت آشتی هم کند، باز هم رویکرد ایدئولوژیکی معطوف به خشونت خود را حفظ کرده و دوباره کشور را به کام جنگ فرو برد.
طالبان بهسبب ماهیت ایدئولوژیک داشتن، رابطهی گسستناپذیر با جنگ و خشونت دارد. این گروه برای بقای خود، تقریبا هیچ گزینهای غیر از جنگیدن ندارد. قرار داشتن طالبان در موقعیت تکگزینهای برای بقا، دورنمای صلح و ختم جنگ را در کشور، تیره و تار نموده است.
۲. دیپلماسی مبتنی بر دوام خشونت
طالبان با زیرساخت خشونتپروری، رویکرد دیپلماتیک نیز دارد. هر انتحاریای که خود را منفجر میکند، پشتوانهای میشود برای منطق دیپلماتیک مبتنی بر خشونت طالبان، در پشت میز گفتوگوهای صلح.
این گروه، دیپلماسی مبتنی بر خشونت را به گونهی حسابشده به پیش میبرد. بزرگترین مشکل حکومت افغانستان و جامعهی بینالمللی در مواجهه با طالبان این است که این گروه، به کمترین ارزشهای حقوق بشری پابند نیست و ابتداییترین حقوق جنگجویان خود را رعایت نمیکنند. انتحارکردن، بارزترین نشانهی عدم رعایت حقوق جنگجویان است. طالبان از انتحارگران، بهعنوان پیشرفتهترین و بهصرفهترین جنگافزارها استفاده میکنند. در منطق طالبان، جنگجویان، محمولههای باروتاند که خوبترین کاربرد را در مقابله با دشمن دارند.
دیپلماسی مبتنی بر خشونت طالبان، قدرتمندترین کشور دنیا را مجبور به مذاکره با این گروه کرد. عمدهترین پیام منفی مذاکرهی امریکا با طالبان، نتیجه دادن وحشیانهترین نوع خشونت از طرف طالبان در میدان جنگ است. مذاکرات صلح با طالبان چه به نتیجه برسد یا نرسد، دستآورد دوسرهاش برای طالبان این است که از جنگ ۲۰ سالهی خود دستآورد داشته است. نخستین دستآورد آن قباحتزدایی از جنایات این گروه در سطح بینالمللی است.
۳. ناکامی حکومت
حکومت افغانستان در طول ۲۰ سال، در میدان نبرد با طالبان، موفقیت چندانی نداشته است. موفقیتهای جنگی حکومت، معلول جاننثاریهای سربازان ارتش و پولیس در جبهههای جنگی بوده و ناکامیها بر میگردد به مدیریت جنگ در سطح وزارتخانههای جنگی و رهبری حکومت.
حکومت همچنان دیپلماسی مبتنی بر جنگ را علیه طالبان با موفقیت پیش برده نتوانست. تعریف طالبان از دشمن مشخص بود: خارجیهای کافر و داخلیهای مزدور. اما حکومت، طالبان را گاه دشمن خطاب کرد، گاه برادران ناراضی و گاه مخالفان مصلح. عدم دقت، در تعریف روشن از دشمن، حکومت را در افکار عمومی، به دورویی و اهمال در قبال دشمن، مظنون کرد.
حال آنکه مردم پس از سقوط طالبان، کمترین تردیدی به این نداشتند که نظام سیاسی پساطالبانی، به مراتب گزینهی بهتر از طالبان است. اما حکومت به مرور زمان، این محبوبیت را در میان مردم از دست داد. فساد گستردهی اداری، حیف و میل شدن کمکهای خارجی، قوتگرفتن زورگوییهای کسانی که با حکومت نسبتی داشتند، تبعیض سیستماتیک در برابر اقوام، حذف استعدادها بهدلیل نسبتهای قومی و یا شاملنبودن در تیم حاکم، رشد فقر و بیکاری و ریخت و پاشهای بیرویهی کارمندان بلندرتبهی حکومتی، تجمع داراییهای مردمی در دستان چند نفر، سهمیهبندیشدن کانکور و ورود به ارتش و پولیس، عواملیاند که بهتربودن حکومت را بهجای طالبان، به شدت تضعیف کرده است.
۴. تضعیف بدون بدیل
یکی از افتخارات حکومت پساطالبانی، بهخصوص حکومت وحدت ملی این است که جزیرههای قدرت را که همان احزاب سیاسیاند، تضعیف کردهاند. این اقدام حکومت بهخصوص در میان جوانان و تحصیلکردگان طرفداران زیاد دارند و در جای خودش، یک رفورم بهحساب میآید. اما مشکل در این است که حکومت، در راستایی اصلاحات سیاسی، رویکرد حذف بدون بدیل را در پیش گرفت. احزاب سیاسی را تضعیف کرد، بدون آنکه روی احزاب جاگزین فکر کند یا فرهنگ سیاسی را در کشور رشد دهد. یکی از مهمترین شعارهای حامد کرزی این بود که دانشگاهها و دانشجویان باید غیرسیاسی باشند. منظور کرزی این بود که نهادهای تحصیلی، بازیچه احزاب جهادی نباشند که این سخن درست بود؛ اما روی دیگر سکه که بدیل این احزاب باشد، نادیده گرفته شد. تعارض آشکاری که در این سیاست حکومت وجود داشت این بود که از یک طرف، به آزادی بیان اهمیت میداد و فضای عمومی تا حدودی زیادی باز بود. ولی از طرف دیگر، روی شکلگیری جریانهای سیاسی که پاسخگوی نیازهای نسل پساطالبانی باشد، کاری صورت نگرفت. لذا، ما یک آزادی بیانی در خلای اندیشیدن و فعالیت سیاسی داشتیم. نتیجه آن شد که آزادی بیان تبدیل شد به فرصتی برای لاابالیگری و روزمرّگی. یکی از علتهایی که گروههای افراطی از دانشگاهها به سربازگیری پرداختند؛ همین خلای فعالیت سیاسی بود.
اکنون از یک طرف، احزاب سیاسی که معمولا جهادیاند، فرایند رو به زوال را میپیمایند و از طرف دیگر، حتا به اندازهی همین احزاب در حال افول، ما حزب جدیدی که شکلگرفتهی ۲۰ سال پسین باشد، نداریم. فرهنگ سیاسی در کشور، به حالتی رسیده است که کنشگران پیشین آن، در حال احتضارند و از طرفی، آلترنتیفی برای آن در جامعه، درنظر گرفته نشده است.
بین نسل سیاسی پیشاطالبان و نسل پساطالبان، حفرهای عمیق وجود دارد. این گسست، معلول عدم تعامل بین این دو نسل است. تجربههای سیاسی رهبران، به نسل جوان منتقل نشد و جوانان، با سوءظن نسبت به رهبران مینگرند.
از جانب دیگر، فامیلیشدن قدرت در اکثر احزاب سیاسی، سفرهی این احزاب را از دورهی ایدئولوژیک اندیشی به مراتب تنگتر کرده است. از این منظر اگر به موضوع نگاه کنیم؛ طالبان ظرفیت یک حزب ایدئولوژیک را داراست و بقیه احزاب، فرایند فامیلیشدن را طی میکند. گسترهی نفوذ طالبان بهدلیل خصوصیت ایدئولوژیکی آن، بسی وسیعتر از بقیه احزاب سیاسی است.
اکنون که در آستانهی مذاکرات بینالافغانی قرار داریم تا تمهیدات صلح را فراهم کند، مهمترین رسالت رجال سیاسی کشور، آوردن اصلاحات ساختاری در احزاب سیاسی است. این اصلاحات، هم ضامن بقای این احزاب شده میتواند و هم مانع گسترش تفکر طالبانی در قالب یک جریان سیاسی میشود.
بزرگترین خطر طالبان پس از آشتی، تبدیلشدن آن گروه به یک حزب سیاسی است. طالبانی که در دههی هفتاد خورشیدی، با زور نظامی بیشتر از نود فیصد خاک کشور را تحت کنترل درآورد، در نبود احزاب سیاسی کارا، امکان تبدیلشدن به یک ابرایدئولوژی افراطی را نیز دارد. خطر تبدیلشدن تروریزم به یک حزب سیاسی دگماندیش و سلفیگرا، جدیترین خطر برای نهادهای مدنی شکلگرفته در طی بیستسال پسین، آزادی بیان، حضور زنان در جامعه، اقلیتهای مذهبی و قومی است. جدیبودن این خطر را باید همه بهعنوان یک معضل بالقوه بپذیرند.
در عقیمساختن فضای سیاسی در کشور، تنها احزاب سیاسی مقصر نبودند؛ گرچند بخش عمدهی این کوتاهی متوجه آنان است. در کنار آن، حکومت (دوران حامدکرزی و حکومت وحدت ملی) نیز در عقیمسازی سیاسی، نقش دارند. فردمحوری در احزاب سیاسی و تضعیف احزاب، بدون در نظرگرفتن بدیل، دست به دست هم داد تا در نتیجه به مرحلهای برسیم که حالا در صورت پیوستن طالبان به پروسهی صلح، خطر سیاسیشدن آن، مجموعه ارزشهای مدرن ۲۰ سال اخیر را به گونهی جدی تهدید میکند. در معرض خطر قرار گرفتن آزادی بیان، حقوق زنان، احترام به حقوق اقلیتها و فرصتهای تحصیلی و شغلی، میراثی است که احزاب سیاسی و حکومت پساطالبانی به گونهی مشترک از خود به جا میگذارند. این بار در طالبانیزهکردن فضای سیاسی، رجال سیاسی و زمامداران، سهم مشترک دارند.
نویسنده: محمد موسی شفق