آیا اژدها بر می خیزد؟
معاهدات وستفالیا در سال 1648م نقطه آغاز روابط بینالملل یا در آن زمان روابط بینالدول بود. از آن زمان تا اکنون روابط بینالملل نظامها/ ساختارهای گوناگون را به خود دیده است و قدرتهای زیاد نیز در عرصهی بینالملل ظهور و افول کردهاند. نظامهای چون موازنه قوا و چندقطبی پس از وستفالیا، کنسرت نظامی پس از کنگره وین 1815، موازنه قوا پس از جنگ جهانی اول، دوقطبی منعطف و متصلب در دورهی پس از جنگ جهانی دوم و جنک سرد و تکقطبی در دهه 90م و به عقیده بعضی از کارشناسان تا اکنون ادامه دارد. در این نوشته تلاش میکنم میکنم تا این موضوع را بررسی کنم که آیا زمان تکقطبی و هژمون ایالات متحده به پایان رسیده و ساحتار/ نظام بینالملل دستخوش تغییر خواهد شد؟
با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و پایان ساختار دو قطبی روابط بینالملل صحبتهای فراوان دربارهی نظم آینده جهانی در محافل آکادمیک وجود داشت. فرانسس فوکویاما استراتژیست برجستهی وزارت خارجه ایالات متحده نظریه پایان تاریخ و دکترین نظم نوین جهانی را مطرح کرد. منظور فرانسس فوکویاما از پایان تاریخ این است که لیبرال دموکراسی بهعنوان ایدیولوژی غالب در جهان حاکم میشود. براساس نظم نوین جهانی ایالات متحده به تکقطب در روابط بینالملل مبدل میشود و در رأس هرم قرار میگیرد. در این خصوص اختلاف میان کارشناسان روابط بینالملل وجود دارد. گروه اول معتقدند که تا اکنون ایالات متحده تکقطب جهانی است و این هژمون ادامه خواهد یافت. در مقابل گروه دوم معتقدند که دوران تکقطبی چند صباحی بیشتر دوام نیاورد و ظهور قدرتهای چون اتحادیه اروپا، چین، جاپان و روسیه ساختار تکقطبی روابط بینالملل را متحول کرده است. سوال دیگری که در محافل آکادمیک مطرح بود این که ساختار بعدی روابط بینالملل پس تکقطبی چگونه خواهد بود/ است؟ اتفاق نظر وجود ندارد. عدهای بر این باور بودند که ساختار روابط بینالملل یک-چندقطبی یا سلسلهمراتبی است.
در میان قدرتهای نوظهور جدیترین رقیب ایالات متحده، چین است. در حال حاضر چین یکی بزرگترین کشورهای جهان، پرسرعتترین اقتصاد در حال رشد، بزرگترین تولیدکننده، دومین مصرفکننده، بزرگترین پساندازکننده و دومین هزینهکنندهی نظامی است. از چین بهعنوان قدرت چالشگر هژمون ایالات متحده یاد میشود. چین با تغییر ساختار و سیاستهای اقتصادی در دهه 70م گام بلندی بهسوی تبدیلشدن به قدرت جهان برداشت. در مورد قدرتگیری چین استراتژیستهای ایالات متحده دو دسته هستند: دسته نخست براین باورند که اگر امریکا چین را بهعنوان همکار در نظر بگیرد؛ رشد چین بهعنوان همکار، برای ایالات متحده نگرانکننده نیست و چین قدرتمند میتواند روابط خوب با همسایگان و امریکا داشته باشد. از سوی دیگر چین بهعنوان یک قدرت منطقهای میتواند نظم و امنیت منطقه را تأمین کند. اما اگر درک امریکا از چین بهعنوان یک تهدید باشد آن وقت رشد چین میتواند تهدید بالقوه برای منافع ملی ایالات متحده و متحدانش و عاملی بیثباتی در منطقه و جهان، رقابت امنیتی تنشزا با پتانسیل بالای وقوع جنگ در نظر گرفته شود؛ در این صورت رابطه امریکا و چین توأم با تقابل و رقابت خواهد بود.
جان مرشایمر نظریهپرداز برجستهی واقعگرایی تهاجمی در سال 2001 بیان داشت که سیاستهای امریکا را در قبال چین نادرست میداند. او معتقد است که سیاست امریکا در قبال الحاق چین به اقتصاد جهانی و سازمان تجارت جهانی زمینهی رشد چین را تسهیل بخشید. این سیاست ایالات متحده اشتباه است؛ زیرا چین ثروتمند، قدرت حامی حفظ وضع موجود نخواهد بود، بلکه کشوری تهاجمی و مصمم به دستیابی به هژمونی منطقهای خواهد بود. اکنون با گذشت 18 سال از اظهار نظر مرشایمر، در بعضی موارد حق با او بوده با رشد اقتصادی چین بودجه نظامی این کشور نیز افزایش یافته است. از سوی دیگر استراتژیست چین خواستار تغییر در سیاست خارجی هستند و سیاست خارجی چین باید براساس توانمندیهای روبهرشد این کشور تعریف شود.
چین و ایالات متحده در حوزهای مختلف با هم اختلاف دارند که در اینجا بررسی میکنم.
حوزه اقتصادی: دانیل درزنر، استاد سیاست بینالملل در دانشگاه تفتس (Tufts) قدرت گیری چین را تنها در حوزه اقتصادی میداند و چین بزرگترین طلبکار ایالات متحده است. به عقیده او در عرصه نظامی و سیاسی ایالات متحده قدرت بلامنازعهای است و حداقل تا چندین سال آینده تغییر نخواهد کرد. اما در عصر جهانیشدن آیا میتوان تمایز میان اقتصاد و سیاست قایل شد؟
با این همه این نظریه نیز منتقدان خود را دارد، تعدادی از پژوهشگران معتقدند که ادغام چین به اقتصاد جهانی این کشور آسیبپذیر کرده و از سوی اتحادیه اروپا و ایالات متحده موتورهای اصلی اقتصاد جهانی هستند. پژوهشگران اقتصاد سیاسی بینالملل بر این باورند که ایالات متحده در اقتصاد جهانی به مثابه یک نهنگ است و هر نوع تحول در اقتصاد ایالات متحده تأثیر بهسزایی بر اقتصاد جهانی دارد و از سوی حجم اقتصاد ایالات متحده سه برابر چین است.
حوزه نظامی و امنیتی: ایالات متحده از لحاظ نظامی و امنیتی قدرتمندترین کشور جهان است و این برتری تا سالهای آینده نیز ادامه خواهد داشت. اما رشد چشمگیر چین در سال آخر این سناریو را قوت بخشیده است که اگر چین رشد اقتصادی خودش را تا دو دهه آینده به همین اندازه نگهدارد میتواند قدرت نظامی ایالات متحده را به چالش بکشد.
چین در حال حاضر در زمینهی تغییر موازنه قوا در آسیا پاسیفیک به سود خودش موفق بوده و لحاظ نظامی قدرت غالب منطقه است. رشد اقتصاد چین به این کشور کمک کرده تا ارتش را نوسازی کرده و بودیجهی بزرگی برای این کار هزینه کرده است.
چین، در حال حاضر بعد از ایالات متحده دومین بودجه نظامی را دارد و این روند در حال افزایش است و باعث نگرانی جدی ایالات متحده شده است. بودجه نظامی چین در سال 2008، 57 بیلیون دالر امریکایی بود که نسبت به سال 2007، 17.6 درصد افزایش را نشان میدهد؛ در سال 2009، افزایش 14.9 درصدی داشت و به 70 بیلیون دالر رسید؛ در سال 2010 افزایش 7،5 درصدی، در سال 2011 افزایش 11،7 درصدی، سال 2012 افزایش 11،6 درصدی، در سال 2013 افزایش 10،7 درصدی، در سال 2014 افزایش 11،2 درصدی، در سال 2015 افزایش 12،2 درصدی، در سال 2016 افزایش 7،6 درصدی، در سال 2017 افزایش 7 درصدی، در سال 2018 افزایش 8،1 درصدی و در سال 2019 افزایش 7،5 درصدی داشته است. چین در حال حاضر به سرعت در صدد کاهش فاصله با غرب در عرصه فناوری نظامی است و سرمایهگذاریهای بزرگ روی نوسازی نیروهای هوایی کرده که در زمینهی تولید جنگندههای جی – 11 که شبیه جنگندههای سوخو روسی و با جنگندههای اف-15 امریکایی قابل مقایسه است و جنگنده های جی-21 و جی-31 که میتواند با جنگندههای اف-31 امریکایی رقابت کند به موفقیتهای قابل ملاحظهای نایل شده است.
افول امریکا؟ رابرت جرویس نظریهپرداز مشهور روابط بینالملل این سوال مهم را مطرح میکند که آیا «تغییر ساختار یا تغییر در ساختار؟» به عبارت بهتر آیا تغییر در روابط به حدی جدی است که ساختار بینالملل را متحول کند یا فقط شکل دیگری از موازنه قوا است؟ در مورد دانشمندان روابط بینالملل دو دستهاند. دسته اول، کسانی چون جوزف نای، بری بوزان، ویلیام ولفورث، استیون بروکس و دیگران معتقدند که ایالات متحده ابرقدرت محض است و این برتری را برای مدتی حفظ میکند و تکقطبی باثباتتر است. دسته دومی شامل کسانی چون کنث والتز، کریستفر لین، اسفان والت و دیگران میگویند که ایالات متحده مدت کوتاهی پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی ابرقدرت مطلق بود و اکنون قدرت هژمون است؛ این وضعیت در بلندمدت دوام نخواهد داشت و ساختارهای چون «تکقطبی بیثبات یا چندقطبی» احیا شده را پیشنهاد میکنند.
موانع سد راه هژمونشدن چین: نخستین مانع فراراه هزمونشدن چین ساختار سیاسی غیردموکراتیک این کشور است و از نظر ثبات دولتهای غیردموکراتیک شکننده است، اما چین با داشتن دستگاه قوی دولتی تا کنون ثبات سیاسی خودش را حفظ کرده است. ولی این شیوهی حکومتداری در سطح بینالملل مقبولیت ندارد. دومین، مانع ژئوپلیتیک چین است. چین با 21 کشور مرز دارد که هفت کشور آن از 15 کشور بزرگ جهان است و از 1949 بدینسو با پنج کشور آن وارد جنگ شده است. مرزهای چین نسبت به ایالات متحده آسیبپذیرتر است و چین با چند همسایه خود مناقشهی مرزی دارد؛ درحالیکه از نظر ژئوپلیتیکی ایالات متحده با تهدید جدی روبهرو نیست.
سخن پایانی: برخی از کارشناسان روابط بینالملل معتقدند که درگیرشدن ایالات متحده در جنگ فرسایشی با تروریسم فرصت خوبی بر خیزش چین در سطح بینالملل شد که از آن بهعنوان خیزش/ بیدارشدن اژدها یاد شده است.
بری بوزان در کتاب «مردم، دولتها و هراس» چهار نوع تهدید امنیت ملی را نام میگیرد که عبارت از تهدید نظامی، سیاسی، اقتصادی و زیست محیط است. قدرتهای بزرگ معمولا در مقابل تهدیدهای پیشبینینشده آسیبپذیرند. این تهدیدها معمولا ناشی از عوامل زیست محیطی است. نمونهای خوب آن ویروس کرونا است که در حال حاضر به یک بحران جهانی مبدل شده است. چین از نخستین کشورهایی بود که با گرفتن تدابیر شدید بر ویروس کرونا فایق آمد درحالیکه ایالات متحده هنوز درگیر این ویروس است. در سوی دیگر چین در حال گسترش نفوذ خود با اهدای کمک به کشورهای آسیبدیده است.
با مشاهده این تحولات آنچه هویدا است تغییر در ساختار بینالملل آمدنی است و شاید دوباره به وضعیت دوقطبی یا هم چندقطبی و موازنه قوا برگشت.
اطلاعات روز